الماس سرخ
Tuesday, January 10, 2006
يک برگ کوچولو

یک برگ کوچولو
تنهای تنها بود
بالای یک شاخه
در فکر فردا بود
پایین آن سرو تناور
کنده ای خشکیده بر جا بود
در زیر پای کنده
یک سنگ عجیب سخت بر پا بود
که نگاهش رو به بالا بود
بادی وزید از شرق ...
آن برگ کوچولو
سردش شد و لرزید
آن سنگ سرد سخت
آن برگ را می دید ...
آن برگ کوچولو ...
آهسته باخود گفت :
" چه سنگ زیبایی ! "
خورشید خندید و ...
وای
آسمان هم ریسه رفت و برگ را آزرد .
آن برگ غمگین شد
غمگین تر از هر روز
اما
نگاهش رو به سمت سنگ سرد و سخت و زیبا بود .
روزها آمد و شبها رفت ...
آن برگ کوچولو ...
با سنگ سرد سخت
هر روز می خندید
هر روز می گریید
هر روز با لالایی آن سنگ
می خوابید
تنها امیدش ...
دیدن آن سنگ زیبا بود !
یک روز از او پرسید :
" ای سنگ نانازی !!! تو قلب هم داری ؟ "
نه ؟
من که می دانم درونت قلب هم داری ...
ای داد ..... ای بیداد !
آن سنگ خندید و ..
شب آمد و ...
خوابید .
آن برگ سردش شد
آن برگ می لرزید
آن برگ ...
در گوش آن برگ کوچولوی تنها
صدای باد وحشی بود
می پیچید
آن برگ سردش شد
آن برگ می لرزید
آن برگ ...
اشکی از دو چشمانش
به روی سنگ
آری
فروغلطید
آن سنگ
از جا جست
آن سنگ
در خمیازه ای مبهم!
چشمش به بالا خورد
آن برگ کوچولو
چشمش به چشم سنگ
از شاخه افتاد و ...
در فکر فردا مرد
یک برگ کو چولو
تنهای تنها بود
تنهای تنها بود
بالای یک شاخه
در فکر فردا بود
پایین آن سرو تناور
کنده ای خشکیده بر جا بود
در زیر پای کنده
یک سنگ عجیب سخت بر پا بود
که نگاهش رو به بالا بود
بادی وزید از شرق ...
آن برگ کوچولو
سردش شد و لرزید
آن سنگ سرد سخت
آن برگ را می دید ...
آن برگ کوچولو ...
آهسته باخود گفت :
" چه سنگ زیبایی ! "
خورشید خندید و ...
وای
آسمان هم ریسه رفت و برگ را آزرد .
آن برگ غمگین شد
غمگین تر از هر روز
اما
نگاهش رو به سمت سنگ سرد و سخت و زیبا بود .
روزها آمد و شبها رفت ...
آن برگ کوچولو ...
با سنگ سرد سخت
هر روز می خندید
هر روز می گریید
هر روز با لالایی آن سنگ
می خوابید
تنها امیدش ...
دیدن آن سنگ زیبا بود !
یک روز از او پرسید :
" ای سنگ نانازی !!! تو قلب هم داری ؟ "
نه ؟
من که می دانم درونت قلب هم داری ...
ای داد ..... ای بیداد !
آن سنگ خندید و ..
شب آمد و ...
خوابید .
آن برگ سردش شد
آن برگ می لرزید
آن برگ ...
در گوش آن برگ کوچولوی تنها
صدای باد وحشی بود
می پیچید
آن برگ سردش شد
آن برگ می لرزید
آن برگ ...
اشکی از دو چشمانش
به روی سنگ
آری
فروغلطید
آن سنگ
از جا جست
آن سنگ
در خمیازه ای مبهم!
چشمش به بالا خورد
آن برگ کوچولو
چشمش به چشم سنگ
از شاخه افتاد و ...
در فکر فردا مرد
یک برگ کو چولو
تنهای تنها بود
posted by Almas at 5:30 PM

3 Comments:
روزقربان ، روزی پر خاطره است . روزی که بوی بندگی خالص ابراهيم و اسماعيل عليهما السلام را می دهد . روزی که قرنها پيش پدر و پسری ، سرافراز از امتحانی بزرگ ، مدال افتخاربه سينه آويختند و عيد بزرگ اضحی و آيين ذبح قربانی ، با ايثارآنان و هديه بهشتی جبرئيل به يادگار ماند.
عيد سعيد قربان ، عيد رحمت و برکت ...و عيد انفاق و اکرام ... مبارک باد
موفق باشید
I enjoyed reading your poem.
چه سروده قشنگی :) ولی چرا مرد؟ :( من فکر کردم از شاخه میافته رو سنگ به وصال هم میرسن...
Post a Comment
<< Home